روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت
می اید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگاه می دارد
عاقبت گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
با من بگو از انچه سنگینی سینه توست
”
گنجشك گفت ” لانه كوچكی داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی.
این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه کوچکم ؟ كجای دنیا را گرفته بود ؟
و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت
” ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. انگاه تو از كمین مار پر گشودی .
گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت ” و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد
و اين است معناي اين آيه شريفه قران كريم
. چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ
شما در آن است. و يا چيزى را دوست داشته باشيد،
حال آنكه شرِّ شما در آن است.
و خدا مىداند، و شما نمىدانيد«سوره مبارك بقره آيه 216